تشنه
شد چهل روز که این دشت سراسر تشنه است
ساقی و باده و پیمانه و ساغر تشنه است
شد چهل روز که هر بار غزل می گویم
شعر تشنه است و قلم تشنه و دفتر تشنه است
شد چهل منزل پیوسته که با خود می برد
خواهری را که به دیدار برادر تشنه است
چل سحر می گذرد خیره از آن ظهر که کوه
گفت با خیل شغالان که کبوتر تشنه است
گفت سیراب شد از تیر ، علی اکبر و باز
تیری از چله درآرید که اصغر تشنه است
قصه اینبار به سر می رسد و ابراهیم
به همانجا که در آن دشنه مکرر تشنه است
خنجری آمده تا تشنه تو را سر ببرد
غافل از اینکه گلوی تو به خنجر تشنه است
خیمه در خیمه چو آتش خبر از عرش رسید
آیه در آیه همه سوره کوثر تشنه است
تکیه بر تشنگی شاخه ی طوبی زده باز
چل غروب است به معراج پیمبر تشنه است
سالها می شود انگار شما همره آب
نامتان زینت لب تشنگی هر تشنه است